دیشب خواب بدی دیدم. شب عروسی ام تمام شده بود و داماد رفته بود مهمانان را بدرقه کند. من به تنهایی به خانه مشترکمان پا گذاشتم، جایی که نه خودش و نه وسایلش را قبلا ندیده بودم، خواهرم جهیزیه را خریده و چیده بود، یکی از کمدهای خودش را هم دیدم بین مبلمان.
در خانه راه می رفتم، درها را یکی یکی باز میکردم و سرک میکشیدم. چند اتاق خواب داشت و حتی سه آشپزخانه. گویی فضاها تکثیر و تکرار می شدند اما ساختمان قدیمی بود و بوی نا می داد، هر آن بیم فروریختن چاهی در گوشه ای از آن وجود داشت.
بعد ناگهان متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است! مردی را انتخاب کرده بودم که خوب یا بد، درست یا غلط، دست کم به این زودیها راه برگشت از او را نداشتم. با دلتنگی تمام حس کردم دلم میخواهد زمان فقط 24 ساعت به عقب برگردد و این بار «نه» بگویم و آزادیام را دوباره به دست بیاورم. با بدبختی به این فکر کردم که دیگر زندگی برای من تمام شده است و در چرخه اجباری تکرار گیر افتاده ام. حتی همان اندک دلخوشی که باعث شده بود ته دلم برای فردا صبح و جابهجا کردن بعضی از میزها و کمدها و طراحی مبلمان نقشه بکشم و خوشحال باشم از این که بالاخره خانه ای دارم که می توانم همه چیزش را به سلیقه خودم بچینم، رنگ ببازد.
همان وقت داشتم به راهی برای طلاق میاندیشیدم!
خوابم پر از نمادهایی بود که ریشه در شخصیت واقعی من داشت. شاید من هرگز برای قرار گرفتن در کنار یک مرد ساخته نشدهام؛ برای این که زیر یوغ تصمیمات دیگران قرار بگیرم و مادرشوهر و خواهرشوهر درباره همه چیزم حرف بزنند و نظر بدهند. من همیشه آزادی ام را ترجیح دادم و برای همین تنها ماندم.
برچسب : آزادی, نویسنده : anidalton بازدید : 76