ولنتاین

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه

تمام روز را منتظر بود. اولش خیال می کرد صبح وقتی به شرکت می رود، از طرف مرد، یک سبد گل برایش می رسد تا از دلش در بیاید. سه هفته می شد کات کرده بودند، اما هرچه نباشد، ولنتاین بود و حتما دل مرد تا آن موقع برایش تنگ شده بود. تا ظهر خبری از سبد گل نشد. در واقع داشت خودش را گول می زد، چون می دانست مرد اهل این جور کارها نیست. نه این که آدم رمانتیکی نباشد، نه، اما دلش نمی خواست احساسش را جار بزند.

کم کم به این نتیجه رسید که لابد مرد به زودی زنگ می زند و خبر می دهد که می آید دنبالش. بعد هم می روند به کافه همیشگی و دوباره آشتی می کنند، اما این امید هم تا عصر به فنا رفت.

حالا مطمئن بود مرد می خواهد با آمدن دم در شرکت، سورپرایزش کند. قبل از بیرون زدن از شرکت به دستشویی رفت و کمی آرایش کرد. در خیابان با دقت به همه پژو 206 های سفید نگاه کرد که هیچ کدام شان شماره پلاک آشنای او را نداشت، اما هر لحظه منتظر بود در یکی شان باز شود و مرد با نگاهی شرمنده و یک شاخه گل از آن پایین بیاید.

دور و برش دختر و پسرهایی را می دید که با چشم های درخشان و لبخندهای پت و پهن به هم نگاه می کردند. کادوهای خوشگل روبان پیچ شده دستشان بود. حتی مرد مسنی را دید که یک بادکنک قرمز قلبی شکل و یک دسته گل نرگس خریده بود و به خانه می رفت.

 باور نمی کرد دل مرد برای آن همه عشق و شورانگیزی تنگ نشده باشد. دلش نمی خواست باور کند که مرد هیچ تلاشی برای دوباره به دست آوردن دلش نکرده است. خیال می کرد در این سه هفته مرد پا پیش نگذاشته، چون قصد داشته روز ولنتاین، سورپرایزش کند.

وقتی از پله های ایستگاه مترو پایین می رفت، ناامید ترین زن عالم بود.

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۵ساعت 8:6  توسط   | 
رویای لعنتی...
ما را در سایت رویای لعنتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 16:44