دوست قدیمی مرحوم پدربزرگ، پدرم را پیدا کرده و با همسرش به خانهمان آمده بودند. آخرین بار در ولیمه حج پدربزرگ دیده بودیمشان، شانزدهسالگی من. آن موقع نوزادِ دختری داشتند با چشمهای آبی، بسیار زیبا. من هم که از همانوقتها به عکاسی علاقهمند بودم، سوژه را روی هوا زدم.
زن و شوهر یادشان بود که از دخترشان عکس گرفتهام هفده سال پیش. گفتند از آن روزهای بچهشان عکسی ندارند. من عکس را آوردم و به آنها هدیه کردم.
زندگی من پر است از خاطراتی که با توجه و علاقه از اطرافیانم جمع و در فرصت مناسب با آنها غافلگیرشان کردهام.
این علاقه و توجه را به دور و بریهایتان هدیه بدهید. خاطرات قدیمی را زنده کنید... از خاکستر عشقهای قدیمی شاید ققنوس دیگری متولد شود.
برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 100