همیشه خیال میکنم یک روز تو را آنجا خواهم دید، روی ردیف پلهبرقی کناری، وقتی من دارم بالا میآیم و تو پایین میروی یا برعکس. در یکلحظه نگاهمان به هم گره میخورد، اما تا بخواهیم واکنشی نشان بدهیم از کنار هم عبور کردهایم بی آن که بخواهیم و بینمان سدی از ازدحام مردم و ردیف تمامنشدنی پلهها فاصله انداخته است.
بعد برای خودم خیال میبافم که چه حسی بهمان دست میدهد اگر آن روز سالها از آخرین ملاقاتمان گذشته باشد. سناریوهای مختلفی نوشتهام، من تنها و خسته مثل همیشه از سرکار برمیگردم و تو هم. یا شاید تو دست زنی را گرفتهباشی یا شاید پسربچه شرور یا دختربچه تودلبرویی هم از سرو کولتان بالا برود.
زندگی شبیه پلهبرقی است. با سرعت دلخواه خودش، آدمها را از همدیگر دور یا به همدیگر نزدیک میکند. این که تو تصمیم بگیری چه موقع روی کدام ردیف از پلهها باشی مهم نیست. مهم اوست که نمیدانی چه موقع و روی کدام ردیف می بینیاش.
رویای لعنتی...برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 98