زندگی طبیعی یعنی به دنیا بیایی، به دنیا بیاوری و بمیری. بهدنیا آمدن و مردن محتومند، اما به دنیا آوردن نه، همانطور که ازدواج هم، عاشق شدن هم.
تا وقتی بخشهای غیرمحتوم سرنوشتت را از سر نگذراندهای، شاید بتوانی فکر کنی که عشق میتواند دنیایت را زیر و رو کند. میتوانی برای خودت خیال ببافی و تصویری از مرد یا زنی بسازی که تنها برای خوشبخت کردن تو به دنیا آمده است.
واقعیت این است که هر آدمی خودش، و فقط خودش، برای خوشبخت کردن خودش لازم است- گیریم که کافی نباشد- اما تا وقتی مجردی، میتوانی همیشه به امید روزی باشی که رویایت رنگ واقعیت بگیرد و به سراغت بیاید. شاید کسی نتواند روزها برای همراهی در برابر مشکلات زندگی با تو باشد، اما هیچ کس نمیتواند رویای آمدن چنین کسی را از خوابهای شبانه تو بدزدد. میتوانی خیال کنی چقدر خوب میشود اگر عاشق شوی، اگر ازدواج کنی، اگر بچهدار شوی...
شاید وقتی این اتفاقها را یکییکی تجربه کردی، آنقدر سرت شلوغ شود که حتی به یاد نیاوری چه فکر میکردی تا ببینی چه شد. دیگر شبها خوابهای رنگی نمیبینی. واقعیت با همه زشتیها و تلخیها و البته زیباییهای گاه به گاهش در برابر توست، دیگر چیزی از مراحل زندگی باقی نمیماند جز همان سرانجام محتوم.
طولانی شدن دوران مجردی، مثل خوابی است که هنوز در پی شیرینی رویای سرشب، خودش را کش میدهد تا شاید بقیه ماجرا را به تو نشان بدهد. انتظار میکشی تا شاید فرصت عشق و ازدواج و زادن به تو هم داده شود. مگر میشود زندگی چیزی برای غافلگیر کردن تو کنار نگذاشته باشد؟
اینطور میشود که روزها را به شبها و شبها را به روزها پیوند میزنی و در رویای شیرینت غوطه میخوری؛ خوابی کشدار که شاید وقتی به خود آمدی، سبب ساز سر درد شود، اما فعلا که آرامش بخش است.
رویای لعنتی...برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 58