خیالبافی

ساخت وبلاگ

آدم های زندگی اش، تکه پاره هایی از خاطرات بودند، بی سرانجام و رها شده در غبار زمان. هیچ ماجرایی در رویاهای جوانی او آن قدر واقعی نشده بود که درباره اش علامتی توی تقویم بزند یا چیزی بنویسد.

گاهی می نشست به خیالبافی و چیزهایی به یاد می آورد و بزرگشان می کرد، تاحدی که شاید شبیه یک عشق جنون آمیز شود. شاید آن دختری که تمام بعداز ظهرهای بیست سالگی، او را در کوچه می دید، عاشقش بود، چون همزمان که زنگ در خانه شان را می زد، برمی گشت و دلبرانه به او نگاه می کرد، اما هیچ وقت چیز بیشتری پیش نیامد.

بعدها با یکی دو نفر دوست شد، اما هیچ کدام قلبش را به تپش در نمی آوردند، تنش را داغ نمی کردند و خیالبافی های عاشقانه اش را نمی پسندیدند.

 گاهی به داستان های زندگی اش فکر می کرد و می کوشید پایان بندیشان را عوض کند، مثلا این که اگر در جواب نگاه دختر روزهای بیست سالگی، لبخندی می زد یا به بهانه ای سر حرف را با او باز می کرد، آیا اکنون زندگی اش جور دیگری نبود؟ اگرچه عشق، تجربه نشده باقی می ماند، اما شاید زندگی، فقط در عشق های افسانه ای خلاصه نشود، اصلا شاید اگر با آن دختر ازدواج کرده بود و کودکانی داشت، عاشقشان می شد.

بعد چشمهایش را می بست، آهی می کشید و می دید هنوز در آستانه میانسالی، خیالبافی های عاشقانه درباره چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیفتد، بیشتر به دلش می چسبد، تا تصور آنچه واقعا ممکن بود  اتفاق بیفتد.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۶ساعت 10:35  توسط   | 
رویای لعنتی...
ما را در سایت رویای لعنتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : anidalton بازدید : 66 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 12:55